سرما بیداد میکند و دخترک درگوشهای پناه میگیرد
و برای گرم کردن خود شروع به روشن کردن کبریتهایش میکند.
در نور کبریتها، او صحنههای دلپذیری همچون درخت
کریسمس و شام سال نو را میبیند.
سپس سرش را رو به اسمان گرفته و شهابی را میبیند
و به یاد مادربزرگ درگذشتهاش میافتد که به او گفته بود
این ستارهها نشانگر مرگ کسی هستند.
با یاد مادربزرگش، دخترک کبریت دیگری را روشن میکند
و در نور آن مادربزرگش را میبیند.
دخترک تا آنجا که میتواند تمام کبریتهایش را
یکی پس از دیگری روشن میکند تا مادربزرگش که
تنها کسی بوده که دخترک را دوست داشته و به او محبت میکرده
بیشتر در کنارش باقی بماند.
دخترک میمیرد و مادربزرگش روح او را با خود به بهشت میبرد.
صبح روز بعد، مردم پیکر بیجان دخترک را،
با گونههایی سرخ و لبخندی بر لب در کنار کبریتهای
سوختهاش در گوشهٔ خیابان پیدا میکنند.
مرگ او آنها را اندوهگین ساخته و میگویند
که او برای گرم کردن خودش این کبریتها را آتش زده است،
اما چیزی که نمیدانند این است که دخترک در
نور شعلهٔ این کبریتها چه مناظر دلپذیری را دیده است
و چگونه آغاز سال نو را در کنار مادربزرگش جشن گرفته است.
و تو ای دخترک کبریت فروش کجایی که امروز خیابونها و چاراهای مارو ببینی
کجایی ببینی که امثال تو زیاد شده . کجایی ببینی خیابونامون پر شده
از دخترکای آدامس فروش . پسرکای گل فروش و..........
نظرات شما عزیزان: